این فقط یه وبلاگه!



مهم نیست در چه شرایط وموقعیتی هستید. میلیونها نفر حاضرند هر کاری انجام دهند تا موقعیت شما ر داشته باشند.سعی کنید جنبه های مثبت زندگیتان را تحسین کنیددر نتیجه آرامتر خواهید شد.

کتاب"660نکته روانشناسی ساده"
به قلم"پنلوپ ساچ"
 ترجمه"سپیده خلیلی"

یه آهنگ بی کلام فوق العاده:

wedding of love

بسیاری از مردم در تمام عمر سعی میکنند از پله های موفقیت بالا بروند اما زمانی که به بالا ترین نقطه میرسند تازه متوجه میشوند که نردبانشان را اشتباهی به ساختمان دیگری تکیه داده اند.

به نظر من مردم دو دسته اند :اول دسته ای که هرگز نمی توانند کاری را با موفقیت طی کنندودر نتیجه از خودشان متنفر می شوند.

دوم افرادی که استعداد زیادی برای انجام هر کار دارند در نتیجه گرفتار غرور بیجا می شوندهردو گروه از نظر خداوند در کارشان شکست می خورند.

در نظر خداوند انسان واقعی و موفق کسی است که می داند به خودی خود کسی نیست وهرچه هست خداست.



کتاب"یک قدم تا زندگی آرام یا تولدی دیگر(زیبایی به جای خاکستر)"

به قلم"جویس میر"

ترجمه"الهام اسادات مکی"


پارت3:

یه دختر خل وچل با دوتا دوست خل وچل عین خودم به نامهای عادل وزینو!.البته با این خل وچلیمون عالمی داریم هااا!

پدرم آقای صدر کارمند اداره بهداشته ومادرم خانم میری معلم متوسطه اوله!یه خواهر 5ساله رو اعصاب هم دارم. دارای ژن لاغری غالب!بطوریکه اگه کره زمینو درسته قورت بدمم چاق نمیشم که نمیشم!

قدم 159.5 هست که روی اون0.5 آخرش خییییلی حساسم!.رنگ پوستم گندمگونه وابروهای کمونی دارم.یه بینی دراز هم دارم که معتقدم با تمام طولش اکسیژن کافی رو به مغزم نمیرسونه!ولبای کوچیک که نه خیلی باریکن ونه خیلی کپلو وچاق!

چشام سیاهن وموهام پرکلاغی.وشاید واسه همینه که گاهی زیاد قارقار میکنم!.(البته اینو یه قدرت میدونم!چون هرکسی توانایی چرت وپرت گویی نداره!)رشتم تجربیه وبرای رسیدن به هدف(بیکار نبودن در آینده)درس می خونم.متولد 81 ام وپایه دهم.

قیافمم یه جوریه که هرکس میبینتم فک میکنه خیلی غد وهمه چیز دانم!از مشکلاتشم اینه که سطح توقع معلما از من میره بالا!

سطح اعتماد به سقفم چسبیده به کف هست ولی تازگیا یکم بهتر شدم!وتو جمع حرف میزنمدر حد دفاع از خود هست تا عین بز نگا نکنم که طرف هرچی خواست بارم کنه!

کمی تا قسمتی بسیار زیاد شخصیت محبوبی دارم که شاید قسمت اندکی از اون برگرفته از توهماتم باشه!

روز دوم با خانم بس ملاقاتی داشتیم که تا آخر سال هم ازین ملاقاتها زیاد داشتیم چون معلم زیست شناسیمون بود .ایشون هم سعی کرد بالبخند گربه رو دم حجله به شهادت برسونه ولی هرکس چنین قصدی داشته باشه باناکامی تمام ودست از پا دراز تر به دفتر باز خواهدگشت!هرچند که خانم بس خیلی مهربون وصبور بودن!

یه زنگ هم ورزش داشتیم که فک کنم اونم رفت رو هوا به جهت آشنایی با پچه ها!

خلاصه تا آخر اون هفته مسلمن با معلمای زیادی آشنا شدیم و زهر چشمهای زیادی خواستن ازمون بگیرن که فقط من اون وسط مسطا گرخیدم.که در گذر زمان ترس منم ریخت وبه جمع بیخیالهای همیشگی مدرسمون اضافه شدم.

پس از چندی نیز خبررسید که آزمونی در راه است.وقرار بر آنست که با چند مدرسه رقابتی تنگاتنگ را در پیش بگیریم!.


پارت2:

حالا اصل بدبختیمون معلم مردی بود که ریاضی تدریس میکرد و میدونید کهدخترا کلن برای کنف کردن هرگونه جنس مذکر از هیچ تلاشی فرو گذار نیستن!.

در نتیجه ما بدبخت شدیم واون معلم مرد هم متقابلن بدبخت تر از ما.

این جناب بدبختتر از بدبخت آقای افسار به دست بود که با موافقت غیر حضوری شما وبه اختصار با آقای افسار ایشونو مورد مخاطبمون قرار میدیم.

این آقای افسار اولین کسی بود که ازبین معلما باهاش آشنا شدیمو جالب اینکه ازمون راجع به رفتارش باما نظر سنجی کردو نهایتن نتیجه بحث سلام واحوالپرسی هنگام ورود وسرد رفتار نکردن با ما بود!.بعدم یکمی  تدریس کردو کتابکار معرفی کرد!

البته معنای فامیلشو هم گفت که یعنی دارنده افسار حیوان وبچه ها هم در یک اقدام خیط کننده گفتن :ینی ما حیوونیم؟

و آقای افسار هم یه عالمه حرفشو توجیه کرد تا به غلط کردن نندازنش!

زنگای بعدی هم با 3تا معلم دیگه آشنا شدیم که خدایی یادم نمیاد کیا بودن!.ولی یادمه که یکی از بچه ها که باهم تا حدودی رفیق بودیم به نام حسی رفت تو کلاس رقیب!ینی دهم تجربی1

ظهر ساعت2 که تعطیل شدیم به خانه کوچ کردیم ومن مثه یه اسکل به تمام معنا معتقد بودم که از درس خوندن لذت میبرم وخسته نمیشم!!!!!

اون روزو که کلن با یللی تللی گذروندم چون میدونستم دیگه از این روزا به این راحتیا گیر نمیاد!وبه فردا پیوند دادمش.

راستی یکم از خودم بگم براتون!:

ادی هستم!ادی صدر

 


   حال درمیابم که زندگی چقدر سخت است .این زندگی ای که تنها یک کپی برداری از نسخه فعلی زندگی ماست سختی زندگی را به من فهماند.

   حال که در این دنیای پر از هیچ زندگی میکنم.

   در این دنیای بی انصاف هزار باید ونباید زیر گوشت زمزمه میکنند ومحدودیت هایت را محدودتر می کنند.ومی گویند:

-تو نباید به دیگران بی توجه باشی اما اگر دیگران بی توجه بودند باید بفهمی حالشان در هوای دیگری سیر میکند.

-تو نباید قوانین اخلاق را زیر پا بگذاری اما اگر دیگران این کار را بکنند نشانه آزادی ای است که نباید از آنها دریغش کنی وباید همچنان قانون مدار باقی بمانی.

-تو نباید بی توجه از کنار پست های دیگران بگذری اما اگر آنها بی توجهی کردند باید احساساتشان را درک کنی.

-تونباید در کار دیگران دخالت کنی اما اگر دیگران در کارت دخالت کردند باید به روحیه لطیف کنجکاو کودک درونشان احترام بگذاری!

-تو نباید بخاطر پستهای نامربوط دیگران عصبی شوی اما باید بابت پستهای نامربوطت عذر خواهی کنی وتاوان پس بدهی!

-تو نباید مرام ومردانگی را فراموش کنی اما اگر دیگران آنرا به جا نیاوردند یعنی این کار مد است!.وتو نباید در جبهه مخالف مد قرار بگیری اگرنه کودنی!

-تو باید های زیادی داری که برای دیگران نباید است ونباید های زیادی داری که برای دیگران نه باید است ونه نباید!.

   نمیدانم این دیگران چه کسانی اند .فقط میدانم همیشه حق با آنهاست وهمین دیگرانند که جورچین ذهنمان را آنگونه که می خواهند می چینند.

   وحال در میابم که زندگی چه سخت وپر منت وپر محنت است .چه در این دنیایی که حقیقت دارد وچه در آن دنیایی که چز یک هیچ خیالی نیست!.

  می گفتند زندگی سخت است وباور نمی کردم.یک دنیای پر از پوچی تمام اشتراکات بی معنی اش با دنیای حقیقی را به رخم کشیدو.

دریافتم که زندگی سخت است سخت تر از آنچه که میپنداریم!.






به نام خدایی که همین دور و وراست!.

 

"ماجراهای منو دبیرستان فرفری2"

 

پارت1:

معمولن اولین واکنشی که دربرابر مواجه شدن با یه مکان جدید وناآشنا از خودمون بروز میدیم.غریبانه رفتار کردنه!

 

که عبارت است از:1-عین خنگا اطراف راپاییدن2-به افراد ناشناس خیره شدن به جهت شناختن ودریافتن سمت او! 3-و ایستادن در گوشه ای و منتظر رخدادن معجزه ای چون یافتن فردی آشنا !

 

خب باید بگم این حلات رو وقتی وارد دبیرستان فرفری2 شدم نداشتم ! چون اون معجزه ی اتفاقی از پیش تعیین شده غریب الوقوع  حتمی اتفاق افتاده بود و من جز 6 نفر بقیه و میشناختم!.

 

البته شخصیت منفوری هم در آنجا با کمال تاسف موجود بود که من اونو آدم حساب نکردم و اونم خودش به خودی خود خیط شد.

 

بعد از یکم حال واحوال پرسی های چرت وپرت با کسایی که آشنا بودن ولی دوست نه! به حالات1و2 در موضوع غریبانه رفتار کردن رجوع کردم و سر صف ایستادم تا با شخصیت های مدرسه جدیدم آشنا شم. ودر یافتم که خانم نایاب (به دلایل فوق امنیتی که شامل به خطر افتادن جان اینجانب میباشد از گفتن نام ایشان معذوریم!) مدیر مدرسه هستن وخانم راستگو(به همون دلایل قبلی از گفتن نام ایشان نیز معذوریم-با شدت بیشتر!-) معاون مدرسه هستن.

 

خانم نایاب یه خانم کپلو و کمی تا قسمتی گوگولی بودند با مهمان نوازی خییییییلی زیاد که البته خانم راستگو نه تنها اخلاق ایشونو خنثا می کرد بلکه اخلاق کل کادر مدرسه رو درجهت منفی هم هدایت میکرد وحس زندان امنیتی فوق سری رو به ما منتقل می کرد!

 

این خانم راستگو از همون اول گربه رو دم حجله شهید کرد تا ازش حساب ببریم.ولی کو آدم سلیم؟.یه مشت خنگ خل بی مغز دور هم جمع شده بودیم و با هم میحرفیدیم .البته من آخرای سال به این گروه عظیم پیوستم!

 

این بی اعتنایی های بچه ها منجربه دعواهای پی درپی وبرزخ تر از برزخ شدن خانم راستگو میشد.که اگه یه طبر یا ساتور بهش میدادی همونجا به ما هم مثه اون گربه هه شرب شهادت می داد!این خانم راستگو البته یه خانم نسبتن قد بلندی بود با اخم های همیشه درهم .و به اعتقاد من انقدر حرص میخورده که اینطورلاغر عصا قورت داده بود!

 

بعد از یه آشنایی مختصر با چند نفر دیگه که خانم تپه ای هم جزوشون بود ومعاون فرعی (پرورشی) مدرسه مون بودوارد ساختمون بزرگ وسه طبقه مدرسه شدیم که از شانس خیط مون طیقه دوم بودم .ینی=با در اومدن پدر پدر جد پاهامون وتمام!.

 

که اینو گذاشته بودن سرآغاز بدبختیمون!.

واما بدبختی شماره2 که عبارت است از:.


مهم نیست در چه شرایط وموقعیتی هستید. میلیونها نفر حاضرند هر کاری انجام دهند تا موقعیت شما ر داشته باشند.سعی کنید جنبه های مثبت زندگیتان را تحسین کنیددر نتیجه آرامتر خواهید شد.

کتاب"660نکته روانشناسی ساده"
به قلم"پنلوپ ساچ"
 ترجمه"سپیده خلیلی"

چن وخ پیش کلاس فیزیک داشتیم.

بحثمون به سیاهچاله ها کشیده شد.

معلم فیزیکمون گفت"سیاهچاله ها هر چیز دارای  جرم رو میبلعن ودر ابعاد کوچک تری قرارش میدن."

برای همینه که دانشمندا دوس دارن اونطرف سیاهچاله ها روببینن .چون از داخلش جون سالم به در نمی برن!

گفت"احتمالن روز قیامت هم همون روزه چون زمین داره در ابعاد کوچک تری قرار میگیره .وخدا هم گفته که کوه ها مانند پنبه های زده شده اند!"

ینی خورشید بلعیده شده ونوبت زمینه!

روح انسان نمیتونه توی سیاهچاله خرد ونابود شهچون ماده نیست وجرم نداره!مردد

بحث نظریه نسبیت اینشتین هم پیش اومد ومعلممون گفت "یکی از ریاضی دان هایی که براش فرمولاشو محاسبه میکرده به این نتیجه رسیده که روزی جهان در نقطه کوچیکی قرار داشته واینشتین بخاطر باور نداشتن این موضوع اعداد رو عوض کرده!"

ینی یه روزی جهان هستی خیلی کوچیک بودخ.شاید اینقدر:    .   !

وحالا خیلی از ما اینو میدونیم که آغاز دنیای ما با یک انفجار بزرگ به نام بیگ بنگ بوده ودر یک نقطه کوچیک فرار داشته وهر روز بسط پیدا می کنه!وروزی توسط یک سیاهچاله بلعیده میشه.خنده

می خواستم بگم استنباط من از این دو موضوع این بود که:

هر سیاهچاله بلعخره یه راه خروجی داره که هرچی بلعیده از اون خارج میشه.

ومن اینطور فکر کردم که شاید اون انفجار ونقطه کوچیک باید از انتهای یک سیاهچاله خرج شده باشه که بخاطر وزن وسرعت بالا باشتاب از انتهای سیاهچاله به صورت انفجار خارج شده.واین ینی ما در طرف دیگه یک سیاهچاله قرار داریم.

پس دهانه این سیاهچاله به طرف دنیای دیگه ای هست که یک سیاهچاله اونو بلعیده و شاید این همون چیزی باشه که خیلیامون شنیدیم.

(هنگامی که خداوند فرشتگان را از آفرینش آدم به عنوان خلیفه خود بر روی زمین مطلع کرد؛ آنها پرسیدند: أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ؛‌ آیا کسی را در زمین قرار میدهی که فساد و خونریزی کند؟ (زیرا موجودات زمینی دیگر که قبل از این آدم پا به عرصه وجود گذاشتند، به حکم طبع جهان ماده نیز آلوده فساد و خونریزی شدند، اگر هدف از آفرینش انسان عبادت است) ما تسبیح و حمد تو را به جا می‏آوریم».)بی تقصیر

شاید اون چیزی که توسط سیاهچاله بلعیده شده یه روز زندگی موجودات دیگه ای رو در خودش جا داده بوده ویک زمین دیگه وجود داشتهوقیامت اونها توسط اون سیاهچاله رخ داده.متعجب

اصل چیزی که میخواستم بگم اینه که:اگر استنباط من درست باشه ما در پشت یک سیاهچاله زندگی میکنیم

پس این جهان پشت سیاهچاله رو بهتر بشناسیم چرا که حاصل از کشیده شدن به داخل یک سیاهچاله ایمچشمک

ما باید تاریخچه خودمونو پیدا کنیم .

ویک سوال: اینکه میگن در زندگی قبلیت فلان بودی وبهمان بودی همون زندگی ای بوده که در طرف دهانه سیاهچاله بوده؟مردد


یادمه کلاس دوم بودم و جو گیر برای خوندن هر چیزی!

یه بار از جلو یه وانت پر از هندونه رد شدیم که رو یه کارتن نوشته بود:هندونه به شرت چاقو!

به طور کاملن اتفاقی کنارشم یه وانت دیگه بود که چاقو وچنگال می فروخت!

منم با خودم گفتم لابد اشتباهی به جای "با" . "به "گذاشتن و یادشون رفته "و" بین چاقو وشرت رو بذارن.ینی جمله این بوده:هندونه با شرت و چاقو!

ینی به خاطر یه غلط املایی (ت به جای ط تو املاء شرط)من جمله رو با مفهوم دیگه ای خوندم!(ینی درکم این بود:هندونه بخر. وچاقو کنارش ببر!frown)

بعد من با خودم می گفتم خوب چاقو رو که کنارش دارن(وانت چاقو ها).پس ا کجان؟frown.بچه گانه هم دارن؟indecision.ای کاش از اینجا هندونه بخریم.!laugh

.

الان که بزرگ شدم میبینم تو بچگیمم عجب اسکلی بودم برا خودم!blush

 


بعده یه مدت دوباره اعلام شد که یه آزمون دیگه در راهه!

ماهم که خسسسسسسته!.آزمون سنجش هم که قبلش بود قوز .اینم اومده بود بشه بالای قوز!

خانم نایاب با تمام احساساتش (به طرز تهدید واری)بهمون فهموند که اگه ایندفعه هم گند بزنین.متقابلن گند میزنم به زندگیتون!هرچند که گوش شنوایی در کار نبود!.بچه های ما پیر گوشی زود رس داشتن!

خانم  راستگو هم که در اون گوشه کنارا کمین کرده بود یه لبخند دانش آموز هراس زد و افتضاح خیط کننده قبلی رو بهمون یادآور شد!

بچه ها ام یه جووووووری میگفتن باید خیلی خوب بخونیمو اینا که گفتم دیگه رتبه یک کشوری رو تو استان میاریم!

دیگه فضاحت های کلاسمون کم بود که یه درگیری جانانه هم بین دوتا از بچه ها رخ داد.کلن کلاس دهم تجربی 2 تو دفتر حضور پررنگی داشت وحاشیه ای ایجاد کرده بود به اندازه اتوبان 8 طرفه!.یه جدول کشی هایی ام اون کنارای اتوبان بود که معلما بهش میگفتن جاده اصلی!

دیگه بی هیچ دغدغه ای شده بودیم دسته گلهای پرپر شده مدرسه فرفری 2!.اصن ما داشتیم اونجا تلف میشدیم با اون همه استعداد!

راستی چن وقتی بود که بوفه مدرسه(که پول خون هفت جد وآباد قبل وبعدشو در حین محاسبه قیمت کالا هاش ازمون میگرفت!)یه شکلاتای باحالی آورده بود که خیلی خوشمزه بودن!.ینی یه جوری خوشمزه بود که در برخورد دوم باهاش نمی تونستی دووم بیاری!

دیگه آزمون برگزار شد و شروع کردیم به جواب دادن.به طور خیلی عجیب وناگهانی ای دیدم دارن از اون شکلاتای خوشمزه پخش می کنن!.

اصن مونده بودم که چه مدرسه لاکچری ای داریم و نمی دونستیم!.(آخه جزو شکلاتای گرون بوفه حساب میشدن!)

دیگه تمام تلاشمو کردم که مثه تو مهمونی به شخص تعارف کننده نگاه نکنم.ولی مگه میشد؟هرچی حس درس بود از سرم پرید(حالا درسته هیچ حس درسی نبود ! ولی حس پرکردن جاهای خالی که بود!)

وقتی به من رسید یکی گذاشت رو میزمو رفت بعدی.من موندمو یه شکلات.تک وتنها!.البته یه سری پارازیت به نام دفترچه سوال وپاسخ برگ هم بودن!

تو مهمونی اول نگاه میکنم ببینم بقیه میوه هاشونو خوردن یا نه.بعد من شروع میکنم!.حالا هیچ جای دیگه هم نه.سر آزمون من یاد تمام مهمونی هایی که رفته بودمو میوه رو زود تر از بقیه خورده بودم افتادم!.(موضوع بهتر از این گیر نیومد بهش فک کنی؟)

بعد یکم این دست اون دست کردن دیدم هیچ کدوم از اسکلای سر آزمون علاقه ای به میل کردن شکلاتشون ندارن!.بابا خرخونااااا!.دیگه ادبو زیر پا گذاشتمو با یه عالمه سر وصدا (که همیشه در مجامع عمومی پر از سکوت توسط خودم و به تنهایی ایجاد میشه)بازش کردمو خوردمش.

جاتون خالی نبود(ببخشید تعارف نمی کنم!آخه اگه شما بودین میخوردینش!)خیلی خوشمزه بود.

.

یه چن روز از آزمون گذشت که کارنامه های گل باران شده بدستمون رسید.ینی یه درصدایی دیدم که تو عمرم مثلشونو ندیده بودم!

نه از بالا بودن هااااا!از پایین بودن!

دیگه با خاک کوچه خونه ممد قلی خان که میشد پسر عمه اسکندر مقدونی و دختر دایی ممد توشله!(چجوری شده دختر دایی؟.این چی بود گفتم؟)یکسسسسان شدم .اونم به چه وضعی؟.به وضع کتلتی که میخوای زیر وروش کنی ولی متوجه میشی نپخته بوده وتمامش وا میره تو ماهیتابه!و تا آخرم که تو ماهیتابه بمون پخته نمیشه که نمیشه!

بعدم ملتفت شدیم که با تمام اون درصدا ایندفعه اول شدیم!

.

ولی بااااااز هم از آخرو چون خیلی دانش آموزان فعالی بودیمپس از مدتها تحقیق ومطالعه دریافتیم که:اون مدرسه ای که دفعه قبل آخر شده بود حضور نیافته و بنابراین ما از مقام یکی مونده به آخر به مقام آخر شوت شدیم!.اگه اونا بودن الان ما یکی مونده به آخر بودیم!

(آخه دلگرمی معلمای مهربونمون دفعه قبل این بود که:خدا رو شکر هنوز از شما ها خنگ تر هست!.ولی ایندفعه انگار از ما خنگ تر نبود!)

یکم هم تشر ونمره منفی های خوشمزه با طعم کلپوره نوش جانمان شد که هنوزم صبحا مزش میاد زیر دندونم!

کارنامه های سنجش عزیز هم دریافت شد که خدا رو شکر ائنا گل باران نبودنشکوفه باران بودن.ینی هنوز استعدادمون در زمینه سنجش شکوفا نشده بود!

اونم که کلن قیدشو زدیم ودر یک تصمیم نا به هنگام چشمکی به آقای گاوس زدیم(تصویر نتراشیده وکاملن خراشیده ی روی جلد کتابکار ریاضی مون).اونم با آقای افسار همدست شد که دمار از روزگارمون در آورد.!

اینگونه شد که شدیم عبرتی برای همگان.باشد که پند گیرید!زیرا که به کتاب ریاضی اعتمادی نیست!

 

 


آنه!.تکرار غریبانه روزهایت چه گذشت؟frown

.

 

 

 
دکلمه انیمیشن "آنه شرلی باموهای قرمز"_نصرالله مدقالچی
 
.(خب آهنگ بی کلامشه.چی بنویسم وقتی هیچی نمیگه!؟)laugh
 
 
 
موسیقی بی کلام انیمیشن"آنه شرلی با موهای قرمز"__

Richard Clayderman & James Last   

 

 


I feel so unsure,

احساس دودلی دارم

As I take your hand,

درحالیکه دستت را گرفتم

And lead you to the dance floor,

و به سمت سکوی رقص هدایتت می‌کنمindecision
 
 
 
 
 
careless whisper_George Micheal
 
 


کار مانیست شناسایی "راز"گل سرخ.

کار ما شاید این است

که در "افسون"گل سرخ شناور باشیم.

پشت دانایی اردو بزنیم.

دست در جذبه یک برگ بشوییم وسر خوان برویم!

صبح ها وقتی خورشید.در میاید متولد بشویم.

هیجان را پرواز دهیم


بوی ادراک فضا .رنگ.صدا.پنجره گل نم بزنیم.

ریه را از ابدیت پر وخالی بکنیم.

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.


نام را باز ستانیم از ابر.

از چنار.از پشه.از تابستان!!

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.

در به روی بشر ونور وگیاه وه باز کنیم.


کار ما شاید این است .

که میان گل نیلوفر وقرن

پی آواز حقیقت بدویم!



کتاب"صدای پای آب"

به قلم"سهراب سپهری"


روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم.خرده هوشی.سر سوزن ذوقی.

مادری دارم بهتر از برگ درخت.

دوستانی بهتر از آب روان


وخدایی که در این نزدیکیست:

لای این شب بو ها.پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب.روی قانون گیاه


من مسلمانم .قبله ام یک گل سرخ.

جانمازم جشمه. مهرم نور

دشت سجاده من

من وضو با تپش پنجره ها میگیرم


در نمازم جریان دارد ماه .جریان دارد طیف

سنگ از پشت نمازم پیداست

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد.گفته باشد سر گلدسته سرو

من نمازم را پی "تکبیره الاحرام"علف می خوانم

پی "قد قامت "موج


کعبه ام بر لب آب

کعبه ام زیر اقاقی هاست.

کعبه ام مثل نسیم .می رود باغ به باغ می رود شهر به شهر

"حجر الاسود"من روشنی باغچه است


اهل کاشان.

پیشه ام نقاشیست:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ

می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانیست

دل تنهاییتان تازه شود

چه خیالی.چه خیالی!.می دانم

پرده ام بی جان است

خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهیست



کتاب"صدای پای آب"

به قلم"سهراب سپهری"







تو ماهی ومن ماهی این برکه کاشی.!  blush

 

 

 
ماه وماهی_حجت اشرف زاده

 واویلا. خودش بود؛ قتلگاه من! قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اون قدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.
وارد اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: این هروه است، استاد راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به د َستای جماعت!
هروه، پاتریک، هانری و خانوم منشی دوم که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم، اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه. هروه دستش رو آورد جلو که دست بده. دکلمه ام رو شروع کردم: ببخشید. خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: اُوه. که این طور! متوجه شدم.»
آقای استاد دوم، در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشه، داشت دستش رو می کشید عقب، خوشبختانه. دو تا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم که ظاهراً طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو. عجب غلطی کردم! دوباره توضیح دادم: ببخشید. خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» آقای استاد دوم به سرعت دستش رو برد عقب و گفت: باشه. باشه. متوجه شدم.»
رسیدم به خانوم منشی. دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذرخواهی کرد! این مدلش دیگه واقعاً نادر بود. دستم رو بردم جلو و گفتم: روز به خیر. گفتم که با آقایون نمی تونم دست بدم؛ یعنی با خانوما می تونم دست بدم. حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.» دستش رو دوباره آورد جلو و گفت: آهان! بله. متوجه شدم.»
آقای استاد سوم که همزمان با خانوم منشی دستش رو کشیده بود عقب، وقتی دید با خانوم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر داد م و دوباره دستش رو آورد جلو.
ـ ببخشید. خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.
وقتی از اتاق می اومدیم بیرون، بهت رو توی صورتشون دیدم و صدای خانوم منشی دوم رو شنیدم که می گفت: اوه. خدای من. چقدر پیچیده بود!»


کتاب"خاطرات سفیر"

به قلم"نیلوفر شادمهری"


یه چند تا مسابقه کتابخوانی در طی سال برگزار شد که من رفتم شرکت کردم.فک کنم 3تا بود!

اولیش کتاب "شاهرخ حر انقلاب اسلامی"بود!

خلاصه که ثبت نام کردمو یه چند نفر دیگه از بچه ها با قصد فرار از درس وکلاس ومدسه هم ثبت نام کردن!

کتابو گرفتم خوندم یه بخشای باحال و خنده دارم داشت که اندک بودند!.اون آخرا هم که یه عالمه آبغوره گرفتم .حالا خوبه میدونستم آخرش چی میشه هاااا!

راستی طرز کتاب خوندنمم اینجوریه:فصل اول مطالعه می شود.فصل آخر بلا فاصله مطالعه می شود .در صورت تمایل بقیه فصلها مطالعه می شوند!

این کتابه داستان داستان بود!برا همین نمی تونستم از روش همیشگیم استفاده کنم وبه هر داستان که میرسیدم  یک سری به آخر کتاب میزدم اما چیزی دستگیرم نمی شد!.

وقتی گفتن بیاین که بریم برا مسابقه به طور کاملن اتفاقی سر کلاس خانم رحمت(معلم شیمی)بودیم که رو درسشم خیلی حساس بود.

(یکم از خانم رحمت بگم براتون:

یه خانم بسیاااار محجب وسختگیریکمی بچه ها باهاش مشکل داشتنو می گفتن نمی فهمن چی میگه!.یه جاهایی منم همینجوری بودم.ولی با مراجعه به کتاب حل میشد!

امتحانات خیلی سبزی ازمون می گرفت!وتست های خیلی سبزی بهمون میداد!.به کتاب خیلی سبز هم می گفت کتاب سبز!.ینی می گفت بچه ها برید تستای سبزو بزنید!.چقدم که ما میزدیم

رو تایم کلاس خییییییلی حساس بود واز قضا هرچی برنامه بود به کلاسای شیمی وریاضی میخورد که خون این دوتا معلمو به جوش میاور.یه بارم بخاطر درس نخوندنم دعوام کرد.

دیگه چیزی یادم نمیاد)

هر چی خانم رحمت تلاش کرد نتونست خانم تپه ای رو راضی کنه که یکم دیگه درس بده.خیل عظیمی از جمعیت مثه سیل به سمت در خروجی حمله بردن که شامل تمام بچه های از درس در رو بودن!ومن ویکی دو نفر دیگه!.که واقعن خونده بودیم.

تا اونجا . با تاکسی رفتیم ویک شخصیت منفور که چند روز پیش هم بهم یه نامه داده بود به طور کاااااملن اتفاقی تو همون تاکسی افتاد ودر کنار من.وضعت عقب تاکسی هم 4نفره بود وچسبیدنش بهم اعصابم خورد می کرد.چهار تا فحش خشک وخالی(آبدار که زشته دیگه!)نثار روح بی خاصیتش کردمو تا رسیدن با تمام قوا بهش نگاه نکردم!

راستی اون نامه هه هم(واج آرایی ه)محتواش این بودنمی دونم چون نخونده پاره کردمشو انداختمش تو سطل آشغال!.خودمم مثه خودتون تو کف موندم!

وقتی رسیدیم اونجا ملتفت شدیم که بچه های مدرسه ی اف اف هم اونجان. ینی مدرسه عادل(اگه یادتون نمیاد باید بکم عادل وزینو دوستای صمیمیم هستن.ولی دست کثیف وچرکولک روزگار مارو از هم جدا کرد)!

بعد از یه عالمه بوس وبغل چندش وار .که از فرط دل تنگی چندش بودنش به چشم نیومد .یکم حرف زدیمو آغاز کردیم امتحان دادنو.

منم عین بچه خرخونا(بزارید لا اقل اینجا یکم احساس خر خون بودن بهم دس بده!)رو برگمو گرفته بودمو تند تند جواب میدادم .بعد از امتحانم متوجه شدم یه 7-8 تایی فحش خوردم بخاطرش.

چند نفر دیگه از بچه ها روهم دیدم که که تو مدرسه اف اف بودن و حال واحوال کردم باهاشون .

بعدم باااااز به طور اتفاقی سر برگشت تو تاکسی شخص منفور افتادم که خدا رو شکر این دفعه بهش نچسبیده بودم!

در طی سال هم به طور کاااااااملن اتفاقی هرجا میرفتم یا جلوم سبز بود یا همون دور وبرا می پلکید .ینی ستاد پیاده روی که نه.ستاد مبارزات رزمی رو مخ منو راه اندازی کرده بود

منم هرچی ازش بدم میومد هی این میخورد به پست من!

بگذریم(ای بابا اعصابم مثه جیگر زلیخا شد!حالا بگذریم؟)خانم تپه ای مارو رسوند وبچه ها ام رفتن چپیدن تو دستشویی که مثلن ما به مدرسه نرسیدیم .ولی من همچنان به بچه خرخون بودنم ادامه دادمو رفتم بالا وبرای اینکه دروغ نگم(که بچه هااز درس فرار کردن)گفتم رفتن دستشویی.دروغم نگفتم دم در دستشویی بودن دیگه!

ینی اون عده عظیم تو دستشویی رفته بودنو همه باهم دستشویی داشتن.کلاس هم که قربونش برم خلوت وساکت!.

خانم رحمت هم بعد از یه عالمه حرص خوردن دوباره شروع کرد به ادامه درسی که مانبودیم.ومن تا آخر سال اون صفحاتو نفهمیدم!

D:




گاهی باید به بعضیا یادآوری کرد:

 

"من.تو!نیستم."

 

 

یادآوری

 

 

مخصوصن اونایی که هی میگن:من فلان کارو کردم.من فلان جا رفتم.من اینجوریم .من اونجوریم.

بعدم آخرش میگن:شما نکردین؟.شما نرفتین؟.شما اینجوری نیستین؟.شما اونجوری نیستین؟.آخی!(اون آخی آخرش خیلی حرص در میاره!)

 


روزی یک نقاش مشهور در حال اتمام نقاشی اش بود.آن نقاشی به طور باور نکرنی زیبا بود وباید در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نشان داده میشد.

نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که نا خودآگاه درحالی نقاشی اش را تحسین میکرد چند قدم به عقب رفت.

هنگام ه عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد.او آنقدر رفت تا اینکه فقط یک قدم تا لبه آن ساختمان بلند فاصله داشت.فقط با یک قدم بیشتر می توانست خودش را بکشد!

شخصی دید که نقاش چکار می کند ونزدیک بود فریاد بزند وبه او اخطار دهد .اما متوجه شد که فریاد او ممکن است نقاش را غافلگیر کند وبر حسب اتفاق یک قدم دیگر به عقب برود و بیفتد.

مرد قلم مو را ورنگ برداشت وروی آن تصویر نقاشی کرد تا اینکه کاملن به آن آسیب زد.

نقاش وقتی که متوجه شد که چه اتفاقی برای نقاشی اش افتاده بسیار عصبانی شد وجلو آمد تا مرد را بزند.اما افرادی که در آنجا بودند او را گرفتند و آخرین جایی که او ایستاده بود نشانش دادند.

گاهی ما آیندیمان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم .با روزهای ورویایی در کنار کسانی که دوستشان داریم.اما گویا خدا وقتی میبیند چه خطری مقابلمان است نقاشی زیبایمان را خراب می کند.

گاهی اوقات از آنچه خدا بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را نباید هرگز فراموش کنیم:

خداوند همیشه بهترین ها را برای ما مهیا می کند.smiley

 

کتاب"داستان های کوتاه الهام بخش انگلیسی"

به ترجمه وقلم " محمد رضا کاملی "

 

 


یه مسابقه کتابخوانی دیگه هم دور وبر امتحانای نوبت اول بود که خب قطعن شرکت کردم!

و اما

امتحانات طاقت فرسای نوبت اول.

اول از همه اینکه افتادیم تو کلاس بی نور وحوال وهوا گرفته ی یازدهم تجربی 2.

بعد اینکه طبق معمول تلوزیون زده بود رو دورگذاشتن سریالهای باحال !.اصن کارش همینه.تا امتحانا شروع میشه میزنه رو مود باحالی!.سریالش هم تا امتحانای نوبت تموم نشن تموم نمیشه!

سوم از همه اینکه ما با تمام تلاشمون تونستیم مقام یکی مونده به آخر ومقام آخر رو در اون آزمونهای عجق وجق غیر استاندارد بی شخصیت که هیچی ازش یاد نگرفتیم(الان توقع داری چیزی یاد گرفته باشی با اون درصدا؟).که مارو سنگ رو یخ کرد ورو به نابودی کشوند وخاک هزار عالمو بر سرمبارکمون گل گرفت! .کسب کردیم!.حالا خسته وکوفته بیام امتحان نوبت بدیم؟.

چهارمن اینکه خانم راستگو اومد مارو تو یه کلاس کرد و خووووووووب تخریب شخصیتی کرد.اون وسطاش هم یکم از نظم دهی به امتحانا صحبت کردیم.که گند زده شد به برنامه امتحانی وما موندیمو یه عالمه درس نخونده!

یکی از عجایب سخنان خانم راستگو این بود:"شما اصن از درس صحبت نمیکنید!(ینی چی؟).من تو زنگ تفریحا که باهم صحبت می کنید نمیشنوم در مورد درس صحبت کنید !.همش درباره اینه که فردا بریم مهمونی خونه فلانی.لباس فلان بخریم.بریم خیابون.لباس مهمونی چی بپوشم؟بریم فلان کیک ودرست کنیم.امشب بیا خونمون و ازین حرفامن از شما بحث درسی نشنیدم!"

اصن دهن من شده بود اندازه پرده 10 متری خونمون که تو حال پهن باشه برا دوختن کناره هاش!.چشامم یه فشاری روشون اومد که گفتم الان باید از رو زمین جمعشون کنم.دقیقن به اندازه 8 تا جوراب مردونه گوله شده گشاد شده بودن!

یادم باشه دیگه تو حیاط در مورد هیچی حرف نزنم!.انقد گوشای یک معاون تیز باشه هم خوب نیس دیگه!


امتحانای نوبت با درسای معلمان متعصب(همون دروسی که تنها خاصیتشون تو معدل دیده میشه وتو هیچ برهه دیگه ای از زندگی پدیدار نمیشن)شروع شد .

آقای افسار به فجیع ترین شکل ممکن از ما انتقام گرفت وتا جان در بدن داشت از کتاب درسی کمک نگرفت وچیزهایی پیدا کرد که به ذهن جن بدبخت هم نمیرسید!.وما امتحان جبرانی دادیم بخاطرش!

امتحان آزمایشگاه هم که با خانم جامد داشتیم یه بخشیش اینجوری بود:با توجه به شکل زیر آزمایش را شرح دهید.

بعد یه سری اطلاعات داده بود ویه شکلی هم کشیده بود.شکلش یه لیوان بود که تو کاسه گذاشته شده بود ورو ترازو بود.بعد از امتحان که بهش گند زدیم کاشف به عمل اومد که اون لیوان توی کاسه "استوانه مدرج"بوده.خب چی بگم الان؟.انقدر دقیق ومفهومی کار کردنم خوب نیس به خدااااا!مثه بستنی های عروسکی دایتی هس که شباهت خاصی به عکس روی جلدش داره!

شیمی بدک نبود.عربی هم همینطور ولی انتظار نمره بهتری داشتم.دینی وجغرافی وکلن اکثر دروس عمومی عالی بودنفیزک رو گنـــــــــــد زدم به معنای واقعی کلمه

نمره هام تو ریاضی وفیزیک یه چی بودن زیر خط فقر.بعد من اول سال میگفتم "به ریاضی وفیزیک علاقه خاصی دارم!".وبعد عین آهوی تو گل گیر کرده بودم!

بزارید یکم احساساتمو نسبت به بعد از امتحانات نوبت ودریافت کارنامه بگم:

اینکه یه پشه باشی و یکسره بجای برخورد با یه آدم وبدست آوردن حس ناب دریافت خون با دیوار در تماس باشی وهی واسه مشغول کردن خودت دستات رو بهم بمالی!؟

یا اینکه شپشی باشی که رو سر یه آدم کچل نشسته وگذر عمر میبینه!(کلن زدم تو خطوط ات نفرت انگیز!)

وقتی امتحانات باعث شد بادیدن نمرات بسیار فقیرم یه همچین حسی داشته باشم.باخودم گفتم.:خب شده که شده!

(واین ینی اوج احساسات وادراک من نسبت به درس ومدرسه!)

بلافاصله بعد از امتحانات نوبت یه آزمون دیگه بود که اونم با افتخار در جایگاه همیشگی خود حاضر شده ویکی مونده به آخر شدیم.وچه خرسند از این که جایگاهمونو دوباره از چنگال نامردان بیرون کشیدیم!ولی خب بعدش مدرسه بخاطر صلاحدید خودش دیگه تو آزمونا شرکتمون نداد!.

ما که نفهمیدیم صلاحدیدش چی بود !(آره کاملن مشخصه با اون رتبه های درخشان و آبروریزی ها بایدم نفهمید صلاحدیشون چیه!)

وما به خوبی وخوشی در گرداب همیشه خروشان وطوفانی زندگیمون با اون ماهی های گوشت خوار ونهنگ قاتلش غرق شدیم!

 

 


بی خبرم از تو ومن تاب ندارم.خجالتی

بعد تو خود را به که باید بسپارم؟.چشمک

بی خبر از تو_حجت اشرف زاده


این آخرین پستیه که میذارم!frown

از این به بعد فقط دنبال کننده ام

آخه داشتم با کامپیوتر کار میکردمیهو خاموش شدindecision

منو میگی؟اینجوری بودم:   0_0

دیگه گفتم :من باشم که یکسره تو وب بگردم.

بعدم هرچی دکمشو زدم دیدم روشن نمیشه که نمیشه

خلاصه که بعد از یه عالمه گرخیدن به بابام گفتم واوشون هم با خونسردی وافر اومد یه دستی به کامپیوتر کشید!.

کامپیوتر هم بی رودروایسی یه اهم و اوهومی کرد وراه افتادbroken heartازش توقع نداشتم انقد باهام غریبی کنه!

دیگه تصمیم گرفتم پست نذارم!

تصمیم عجیبی بود ولی دیگهتصمیماتمم به آدمیزاد نمیمونه!

 

سرتونو بدرد نیارم که . :

 

خدافظcrying

 

اینم از آخرین آهنگ:

 

از آزادی یجور ترسوندنت که خودت با دست خودت پرهاتو چیدی!

 

 

آزادی_سحر

 

چاکر شما!heart :   Edi   


احتمالن این آخرین پستیه که میذارم!frown

از این به بعد فقط دنبال کننده ام

آخه داشتم با کامپیوتر کار میکردمیهو خاموش شدindecision

منو میگی؟اینجوری بودم:   0_0

دیگه گفتم :من باشم که یکسره تو وب بگردم.

بعدم هرچی دکمشو زدم دیدم روشن نمیشه که نمیشه

خلاصه که بعد از یه عالمه گرخیدن به بابام گفتم واوشون هم با خونسردی وافر اومد یه دستی به کامپیوتر کشید!.

کامپیوتر هم بی رودروایسی یه اهم و اوهومی کرد وراه افتادbroken heartازش توقع نداشتم انقد باهام غریبی کنه!

دیگه تصمیم گرفتم پست نذارم!

تصمیم عجیبی بود ولی دیگهتصمیماتمم به آدمیزاد نمیمونه!

 

سرتونو بدرد نیارم که . :

 

خدافظ

 

اینم از آخرین آهنگ:

 

از آزادی یجور ترسوندنت که خودت با دست خودت پرهاتو چیدی!

 

 

آزادی_سحر

 

چاکر شما!heart :   Edi   


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها