واویلا. خودش بود؛ قتلگاه من! قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اون قدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.
وارد اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: این هروه است، استاد راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به د َستای جماعت!
هروه، پاتریک، هانری و خانوم منشی دوم که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم، اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه. هروه دستش رو آورد جلو که دست بده. دکلمه ام رو شروع کردم: ببخشید. خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: اُوه. که این طور! متوجه شدم.»
آقای استاد دوم، در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشه، داشت دستش رو می کشید عقب، خوشبختانه. دو تا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم که ظاهراً طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو. عجب غلطی کردم! دوباره توضیح دادم: ببخشید. خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.» آقای استاد دوم به سرعت دستش رو برد عقب و گفت: باشه. باشه. متوجه شدم.»
رسیدم به خانوم منشی. دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذرخواهی کرد! این مدلش دیگه واقعاً نادر بود. دستم رو بردم جلو و گفتم: روز به خیر. گفتم که با آقایون نمی تونم دست بدم؛ یعنی با خانوما می تونم دست بدم. حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.» دستش رو دوباره آورد جلو و گفت: آهان! بله. متوجه شدم.»
آقای استاد سوم که همزمان با خانوم منشی دستش رو کشیده بود عقب، وقتی دید با خانوم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر داد م و دوباره دستش رو آورد جلو.
ـ ببخشید. خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.
وقتی از اتاق می اومدیم بیرون، بهت رو توی صورتشون دیدم و صدای خانوم منشی دوم رو شنیدم که می گفت: اوه. خدای من. چقدر پیچیده بود!»


کتاب"خاطرات سفیر"

به قلم"نیلوفر شادمهری"


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها